سیاستهای مدیریتی دولت در عمل چیزی جز انباشت ناکارآمدی، فرار از مسئولیت و انتقال هزینه تصمیمهای غلط به مردم نبوده است؛ دولتی که بهجای درمان ریشهای بحرانها، با مُسکنهای تبلیغاتی و وعدههای توخالی زمان میخرد و جامعه را فرسودهتر میکند. تورم افسارگسیخته، سقوط مداوم قدرت خرید، ناامنی شغلی و بیثباتی اقتصادی نتیجه مستقیم مدیریتی است که نه برنامه روشن دارد و نه شجاعت پذیرش خطا. دولت بهجای اصلاح ساختارهای فاسد، به بزک آمار و وارونهنمایی واقعیت پناه برده و ناتوانی خود را پشت واژههایی چون «تحمل»، «صبر» و «شرایط خاص» پنهان میکند. تصمیمگیریهای مقطعی، بیاعتنایی به نظر کارشناسان مستقل و حذف عقلانیت از چرخه حکمرانی، کشور را به لبه بحرانهای اجتماعی و اقتصادی سوق داده است. مدیریتی که اعتراض را تهدید میبیند نه هشدار، نشان میدهد هنوز معنای حکمرانی پاسخگو را درک نکرده است. دولت بهجای گفتوگوی واقعی با جامعه، با ساختن دشمن فرضی و فرافکنی، از پاسخ به مطالبات مشروع مردم میگریزد. این شیوه اداره کشور نهتنها امید اجتماعی را فرسوده، بلکه سرمایه انسانی را به مهاجرت و انزوا سوق داده است. ادامه این مسیر، به معنای عادیسازی فقر، نابرابری و بیعدالتی و تخریب پیوند میان دولت و ملت است. دولتی که نتواند معیشت، کرامت و امنیت روانی شهروندان را تأمین کند، مشروعیت مدیریتی خود را از دست میدهد و هر روز تأخیر در اصلاحات واقعی، هزینهای سنگینتر بر دوش جامعه تحمیل خواهد کرد.